برای شادی روح پاکش صلوات بفرست
ز کودکى بزرگ بود!!
هشت ساله بود که جدش عبدالمطلب درگذشت . و طبق وصیّت او ابوطالب عموى بزرگش
عهده دار کفالت او شد. ابوطالب نیز از رفتار عجیب این کودک که با سایر کودکان شباهت
نداشت در شگفت مى ماند.
هرگز دیده نشد مانند کودکان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاى
اندک اکتفا مى کرد و از زیاده روى امتناع مى ورزید. بر خلاف کودکان همسالش و برخلاف
عادت و تربیت آن روز موهاى خویش را مرتب مى کرد و سر و صورت خود را تمیز نگه
مى داشت .
روزى ابوطالب از او خواست که در حضور او جامه هایش را بکند و به بستر برود، او این
دستور را با کراهت تلقى کرد و چون نمى خواست از دستور عموى خویش تمرّد کند به
عمو گفت : روى خویش را برگردان تا بتنوانم جامه ام را بکنم ، ابوطالب از این سخن
کودک در شگفت شد. زیرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عریان کردن همه قسمتهاى
بدن خود احتراز نداشتند.
ابوطالب مى گوید: من هرگز از او دروغ نشنیدم ، کار ناشایسته و خنده بیجا ندیدم ، به
بازیهاى بچّه ها رغبت نمى کرد تنهایى و خلوت را دوست مى داشت و در همه
حال متواضع بود.(1)
من از جبابره نیستم
پیغمبر صلى اللّه علیه و آله ناراحت شدند و سؤ
ال کردند:
آیا از دیدن من زبانت به لکنت افتاد؟
سپش پیامبر صلى اللّه علیه و آله او را در بغل گرفتند و بطورى فشردند که بدنش ،
بدن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله را لمس نماید، آنگاه فرمودند: آسان بگیر از چه مى
ترسى ؟ من از جبابره نیستم . من پسر آن زنى هستم که با دست خودش از پستان گوسفند
شیر مى دوشید، من مثل برادر شما هستم . ((هر چه مى خواهد
دل تنگت بگو))
اینجاست که مى بینیم آن قدرت و نفوذ و توسعه و امکانات یک ذره نتوانسته است در روح
پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله تاءثیر بگذارد. پیغمبر و على ، مقامشان خیلى بالاتر
از این حرفهاست . بایستى سراغ سلمانها، ابى ذرها، عمارها، اویس قرنى ها و صدها نفر
دیگر از اینها برویم و یا قدرى به جلوتر بیائیم سراغ شیخ انصارى برویم
.(2)
رحم و محبّت
در این هنگام مردى از اشراف جاهلیت خدمت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله رسید و به آن
حضرت عرض کرد:
من ده تا پسر دارم و تا حال هنوز هیچکدامشان را براى یک بار هم نبوسیده ام . پیامبر صلى
اللّه علیه و آله از این سخن چنان عصبانى و ناراحت شدند که صورت مبارکشان
برافروخته و قرمز گردید، آنگاه فرمود:
من لا یَرحم لا یُرحم ، آن کس که نسبت به دیگرى رحم نداشته باشد خدا هم به
او رحم نخواهد کرد. و بعد اضافه نمود:
من چه کنم اگر خدا رحمت را از دل تو کنده است .(3)
این منطق پیامبر نیست
پیغمبر که کانون عاطفه و محبّت بود از این مصیبت به شدت متاءثر شد و اشک ریخت و
فرمود: اى ابراهیم ! دل مى سوزد و اشک مى ریزد و ما محزونیم به خاطر تو، ولى هرگز
بر خلاف رضاى خدا چیزى نمى گوییم .
تمام مسلمین از این مصیبت متاءثر بودند زیرا آنها مى دیدند که غبارى از حزن و اندوه بر
دل پیغمبر صلى اللّه علیه و آله نشسته است آن روز تصادفا خورشید هم گرفته بود،
با مشاهده این وضع مسلمین همگى ابراز داشتند که : گرفتن خورشید نشانه هماهنگى عالم
بالا با عالم پایین و رسول خدا مى باشد لذا این اتفاق جز به خاطر فوت فرزند
پیغمبر چیز دیگرى نمى تواند باشد. البته این مطلب - فى ذاته - مانعى ندارد، بلکه
به خاطر رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله ممکن است دنیا هم زیر و رو شود اما در آن
موقع این اتفاق روى این جهت نبود و در حقیقت یک مساءله طبیعى بود ولى مردم چون این
حادثه را در یک روز مشاهده مى کردند با هم مربوط مى دانستند و در نتیجه سبب مى گردید
که ایمان و اعتقاد آنها به رسول خدا بیشتر شود.
این مطلب به گوش پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله رسید به جاى اینکه آن حضرت
از این تعبیر مردم خوشحال شود و مثل بسیارى از سیاست بازها موقع را براى تبلیغات
غنیمت شمرد و از این عواطف و احساسات مردم به نفع اسلام استفاده کند، نه تنها که چنین
نکرد، بلکه سکوت را هم جایز ندانسته به مسجد آمد و پس از آن به منبر رفتند و مردم را
آگاه نمودند و صریحا اعلام داشتند که خورشید گرفته است اما هرگز به خاطر بچّه من
نبوده است .
زیرا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله هرگز نمى خواست حتى براى هدایت مردم و پیشرفت
اسلام هم از نقاط ضعف و جهالت جامعه استفاده کند بلکه تلاش مى نمود تا از نقاط قوّت و
علم و معرفت و بیدارى مردم استفاده شود.
چون قرآن به ایشان دستور داده است که :
ادع الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن .
یعنى اى پیامبر! دعوت کن مردم را به سوى راه پروردگارت با حکمت و موعظه و...
بنابراین آن حضرت تصور هم نکرد که خوب مردم اینطور فهمیده اند، پس بنابراین من
هم سکوت اختیار کنم ، هدف مهم است وسیله هر چه مى خواهد باشد آن حضرت با
عمل خود این منطق پست را رد کردند حتى از سکوتشان هم نمى خواستند سوء استفاده نمایند.
زیرا اولاً اسلام احتیاجى به چنین چیزهایى ندارد و افرادى باید از اینگونه
مسائل استفاده کنند که دین و مکتبشان برهان و منطق و
دلیل ندارد و آثار و حقانیّت دینشان روشن و نمایان نیست .
ثانیا: همان کسانى هم که از این گونه مسائل استفاده مى کنند در نهایت امر اشتباه مى
نمایند. زیرا همان مثل معروف است که : همگان را همیشه نمى شود در جهالت نگاه داشت ،
بعضى از مردم و یا همه مردم را در یک زمان محدود مى توان در جهالت و بى خبرى نگاه
داشت اما همگان آن هم براى همیشه مقدور نیست .
و ثالثا: خداوند به پیامبران و مسلمانها چنین اجازه اى نمى دهد زیرا از حق باید براى حق
استفاده کرد وگرنه حق را با باطل آمیختن حق را از بین مى برد.(4)
داستان یوم الانذار
رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله به على (ع ) فرمود: غذایى ترتیب بده و بنى هاشم و
بنى عبدالمطلب را دعوت کن . على (ع ) هم غذایى از گوشت درست کرد و مقدارى شیر نیز
تهیّه کرد که آنها بعد از غذا خوردند.
پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله اعلام دعوت کرد و فرمود: من ماءمورم که ابتدا شما را
دعوت کنم و اگر سخن مرا بپذیرید سعادت دنیا و آخرت نصیب شما خواهد شد. ابولهب که
عموى پیغمبر بود تا این جمله را شنید عصبانى و ناراحت شد و گفت تو ما را دعوت کردى
براى اینکه چنین سخنى را به ما بگویى ؟! جار و
جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد.
پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله براى باردوّم به على (ع ) دستور
تشکیل جلسه را داد. خود امیرالمؤ منین (ع ) که راوى هم هست مى فرماید، که اینها حدود
چهل نفر بودند یا یکى کم یا یکى زیاد.
در دفعه دوّم پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله به آنها فرمود: هر کسى از شما که
اوّل دعوت مرا بپذیرد، وصى ، وزیر و جانشین من خواهد بود.
غیر از على (ع ) احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله اعلام
کرد، على (ع ) از جا بلند شد.
در آخر پیغمبر فرمود: بعد از من تو وصى ، وزیر و خلیفه من خواهى بود.(5)
ملاقات رئیس قبیله با پیغمبر صلى اللّه علیه و آله
نوشته اند: در آنجا ابولهب مثل سایه پشت سر پیغمبر حرکت مى کرد و هر چه پیغمبر مى
فرمود او مى گفت دروغ مى گوید به حرفش گوش نکنید.
رئیس یکى از قبائل خیلى با فراست بود. بعد از آنکه مقدارى با پیغمبر صحبت کرد به
قوم خودش گفت اگر این شخص از من مى بود لاکلت به العرب یعنى من اینقدر
در او استعداد مى بینم که اگر از ما مى بود به وسیله وى عرب را مى خوردم . او به
پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله گفت : من و قومم حاضریم به تو ایمان بیاوریم
(بدون شک ایمان آنها ایمان واقعى نبود) به شرط اینکه تو هم به ما
قول بدهى و آن اینکه براى بعد از خودت من یا یک نفر از ما را تعیین کنى .
فرمود: اینکه چه کسى بعد او من باشد با من نیست با خداست . این مطلبى است که در کتب
تاریخ اهل تسنن آمده است .(6)
همزیستى با شرک هرگز!
در سال نهم هجرى سوره برائت نازل شد. بعد که این سوره
نازل گردید قرار شد که امیرالمؤ منین برود این سوره را در منى در مجمع عمومى بخواند
که از این پس دیگر مشرکین حق ندارند در مراسم حجّ شرکت کنند و این مراسم خاص مسلمین
است و بس .
داستان معروفى است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله
اوّل ابوبکر را فرستادند به عنوان امیرالحاج . او رفت ولى هنوز بین راه بود که آیه
نازل شد. اینکه ابوبکر سوره برائت را هم با خود برد یا از
اوّل سوره برائت نبود و او فقط براى امارة الحاج رفته بود، مورد اختلاف مفسرین است
ولى به هر حال این مورد اتفاق شیعه و سنى است و آن را جزء
فضائل مى شمارند که : پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله امیرالمؤ منین را با مرکب
مخصوص خودش فرستاد و به او فرمود: برو که بر من وحى
نازل شده است که این سوره را بر مردم نباید بخواند مگر تو یا کسى که از توست .
امیرالمؤ منین رفت و در بین راه به ابوبکر رسید.
ابوبکر در خیمه اى بود. شتر مخصوص پیغمبر نعره اى کشید. او این صدا را مى شناخت .
گفت این صداى شتر پیغمبر است چرا این شتر اینجاست ؟! ناگاه دید على (ع ) آمده است .
خیلى ناراحت شد. فهمید خبر مهمى است . گفت : آیا خبرى شده ؟
فرمود: پیغمبر مرا ماءمور کرده که سوره برائت را بر مردم بخوانم .
گفت : آیا چیزى علیه من هم نازل شده یا نه ؟
فرمود: نه
در اینجا اختلاف است : سنى ها مى گویند على رفت و سوره برائت را قرائت کرد و اب
وبکر به سفر ادامه داد و این یک پست از او گرفته شد. ولى عقیده شیعه و بسیارى از
اهل تسنن همان طور که در بفسیر المیزان نقل شده این است که ابوبکر از آنجا برگشت و
تا به پیغمبر اکرم رسید گفت : یا رسول اللّه ! آیا چیزى علیه من در این سوره
نازل شده است ؟
فرمود: نه .
روز اعلام سوره برائت هم براى مسلمین روز فوق العاده اى بود. در آن روز اعلام شد که از
امروز دیگر کفار حق ندارند در مراسم حجّ شرکت کنند و محیط حرم اختصاص به مسلمین دارد
و مشرکین فهمیدند که دیگر نمى توانند به وضع شرک زندگى کنند؛ اسلام شرک را
تحمل نمى کند، همزیستى با ادیان مثل یهودیّت ، نصرانیّت و مجوسیّت را مى پذیرد ولى
همزیستى را شرک را نمى پذیرد.(7)
خشم نگیر!
آن مرد به همین قناعت کرد و به قبیله خود برگشت ، تصادفا وقتى رسید که در اثر
حادثه اى بین قبیله او و یک قبیله دیگر نزاع رخ داده بود و دو طرف صف آرایى کرده و
آماده حمله به یکدیگر بودند.
آن مرد روى خوى و عادت قدیم سلاح به تن کرد و در صف قوم خود ایستاد. در همین
حال ، گفتار رسول اکرم به یادش آمد که نباید خشم و غضب را در خود راه بدهد، خشم خود
را فروخورد و به اندیشه فرو رفت . تکانى خورد و منطقش بیدار شد، با خود فکر کرد
چرا بى جهت باید دو دسته از افراد بشر به روى یکدیگر شمشیر بکشند، خود را به
صف دشمن نزدیک کرد و حاضر شد آنچه آنها به عنوان دیه و غرامت مى خواهند از
مال خود بدهد.
قبیله مقابل نیز که چنین فتوّت و مردانگى را از او دیدند از دعاوى خود چشم پوشیدند.
غائله ختم شد و آتشى که از غلیان احساسات افروخته شده بود با آب
عقل و منطق خاموش گشت .(8)
بلا یا لطف خدا
صاحب خانه گفت : آیا تعجب فرمودید؟ قسم به خدایى که تو را به پیامبرى
برانگیخته است به من هرگز آسیبى نرسیده است .
رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله برخاستند و از خانه آن مرد رفتند، گفتند کسى که
هرگز مصیبتى نبیند مورد لطف خدا نیست .(9)
از حضرت صادق (ع ) روایت شده که :
انَّ اشدُ الناس بلاء الاَنبیاء، ثمّ الّذین یلونهم ، ثمّ
الامثل فالامثل . (10) ((پرگرفتارترین مردم انبیا هستند؛ در درجه بعد کسانى که
از حیث فضیلت بعد از ایشان قرار دارند و سپس هر کس که با فضیلت تر است به
ترتیب از بالا به پایین .))
در کتب حدیث ، بابى اختصاص یافته است به شدت ابتلاء امیرالمؤ منین (ع ) و امامان از
فرزندان او.
بلا از براى دوستان خدا لطفى است که سیماى قهر دارد، آنچنان که نعمتها و عاقبتها
براى گمراهان و کسانى که مورد بى مهرى پروردگار قرار مى گیرند ممکن است
عذابهایى باشند اما به صورت نعمت و قهرهایى به قیافه لطف .(11)
کارهاى نیک و بد
پاسخ دادند: تا مصالح بنائى برسد.
پرسیدم : مصالحى که مى خواهید چیست ؟ گفتند: ذکر مؤ من که در دنیا مى گوید
سبحان اللّه و الحمدللّه و لا آله الا اللّه و اللّه اکبر. هر وقت بگوید، ما مى سازیم و
هر وقت خوددارى کند، ما نیز خوددارى مى کنیم .(12)
در حدیث دیگر آمده است که رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله فرمودند:
((هر کس که بگوید سبحان اللّه ، خدا براى او درختى در بهشت مى نشاند و هر کس بگوید
الحمدللّه ، خدا براى او درختى در بهشت مى نشاند و هر کس بگوید لا آله الا اللّه ، خدا
براى او درختى در بهشت مى نشاند، و هر کس بگوید اللّه اکبر، خدا براى او درختى در
بهشت مى نشاند.
مردى از قریش گفت : پس درختان ما در بهشت بسیار است . حضرت فرمودند: بلى ولى
مواظب باشید که آتشى نفرستید که آنها را بسوزاند، و این به
دلیل گفتار خداى عزوجل است که : اى کسانى که ایمان آوردید خدا و فرستاده او را فرمان
برید و عملهاى خویش را باطل نکنید.))(13)
رفیق آخرت
رسول اکرم نصایح سودمندى فرمود، و از آن جمله چنین فرمود:
((براى تو به ناچار همنشینى خواهد بود که هرگز از تو جدا نمى گردد؛ با تو دفن
مى گردد در حالى که تو مرده اى و او زنده است . همنشین تو اگر شریف باشد تو را به
دامان حوادث مى سپارد. آنگاه آن همنشین با تو محشور مى گردد و در رستاخیز با تو
برانگیخته مى شود و تو مسؤ ول آن خواهى بود. پس دقت کن که همنشینى که انتخاب مى
کنى نیک باشد؛ زیرا اگر او نیک باشد مایه انس تو خواهد بود و در غیر این صورت
موجب وحشت تو مى گردد. آن همنشن ، کردار تو است .))
قیس بن عاصم عرض کرد که اندرزهاى شما به صورت اشعارى درآورده شود تا آن را
حفظ و ذخیره کنم ، موجب افتخار ما باشد.
رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله دستور فرمود کسى به
دنبال حسان بن ثابت برود؛ ولى قبل از اینکه حسان بیاید قیس خودش که از سخنان
رسول اکرم به هیجان آمده بود، نصایح رسول خدا را به صورت شعر درآورد و به
حضرت عرضه داشت . اشعار این است :
تخیَّر خلیطا من فعالک اِنَّما
قرینُ اْلفتى فتى القبرِ ما کان یفعل
و لابدُّ بعد الموتِ من انْ تُعِدَّه
لیومٍ ینادى المرءُ فیهِ فَیقبلُ
فاِن کنتَ مشغولاً بشى ءٍ فلا تکن
بغیر الَّذى یرضى به اللّهُ تَشغُل
فل یصحب الانسان من بعد موتهِ
و من قبله الاّ الّذى کان یفعلُ
الا اِنَّما الانسانُ ضیفٌ لاَهلِهِ
((از کردار خویشین ، دوست براى خود برگزین که رفیق آدمى در گور (برزخ ) همان
اعمال او مى باشد.))
یُقیمُ قلیلا فیهم ثُمَّ یرحَلُ (14)
((به ناچار باید همنشین خود را براى روز رستاخیز انتخاب کنى و آماده سازى .))
((پس اگر به چیزى سرگرم مى شوى مراقب باشد که جز به آنچه خدا مى پسندد
نباشد.))
((زیرا آدمى پس از مرگ جز با کردار خویش قرین نمى گردد.))
((همانا آدمى در خانواده خود مهمانى بیش نیست که اندکى در میان ایشان درنگ و سپس کوچ
مى کند.))(15)
گریه بر شهید
جنگ احد به پایان رسید خانواره شهدا در سوگ عزیزانشان نشسته بودند و با گریه
هایشان خاطره آنان را بزرگ مى داشتند.
پیامبر صلى اللّه علیه و آله از احد بر گشت ، وقتى به مدینه وارد شدند دیدند که در
خانه همه شهداء گریه هست جز خانه حمزه ، حضرت فقط یک جمله فرمود: ((امّا حمزة فلا
بواکى له )) یعنى همه شهدا گریه کننده دارند جز حمزه که گریه کننده ندارد. تا این
جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هایشان و گفتند: پیامبر فرمود: حمزه گریه
کننده ندارد. ناگهان زنانى که براى فرزندان خودشان یا شوهرانشان یا پدرانشان مى
گریستند، به احترام پیامبر و به احترام جناب حمزة بن عبدالمطلب به خانه حمزه آمدند و
براى آن جناب گریستند. و تعد از این دیگر سنت شد هر کس براى هر شهیدى که مى
خواست بگرید اوّل مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گریست .
این جریان نشان داد که اسلام با اینکه با گریه بر میت (میت عادى ) چندان روى خوشى
نشان نداده است مایل است که مردم بر شهید بگریند، زیرا شهید حماسه آفریده است و
گریه بر شهید شرکت در حماسه او و هماهنگى با روح او و موافقت با نشاط او و حرکت در
موج اوست .(16)
مکتب گرا باشید نه ملى گرا
این ضربت را از من تحویل بگیر که منم یکى از جوانان ایرانى .
پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله احساس کرد که هم اکنون این سخن تعصبات دیگران را
برخواهد انگیخت ، فورا به آن حوان فرمود: چرانگفتى منم یک جوان انصارى ؟
یعنى چرا به چیزى که به آیین و مسلک مربوط است افتخار نکردى و پاى تفاخر قومى و
نژادى را به میان کشیدى .(17)
نژادپرستى محکوم است
تو از اصل
و نسب خودت بگو، این مرد فرزانه تعلیم یافته و تربیت شده اسلامى به جاى اینکه از
اصل و نسب و افتخارات نژاد سخن به میان آورد، گفت :
انا سلمان بن عبداللّه من نامم سلمان است و فرزند یکى از بندگان خدا هستم .
گمراه بودم و خداوند به وسیله محمّد صلى اللّه علیه و آله مرا راهنمایى کرد. فقیر بودم
، خداوند به وسیله محمّد صلى اللّه علیه و آله مرا بى نیاز کرد. برده بودم ، خداوند به
وسیله محمّد مرا آزاد کرد.
این است اصل و نسب من ، در این بین رسول خدا وارد شد و سلمان گزارش جریان را به
عرض آن حضرت رساند.
رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله رو کرد به آن جماعت که همه از قریش بودند و فرمود:
اى گروه قریش ، خون یعنى چه ؟ نژاد یعنى چه ؟
نسب افتخارآمیز هر کس دین اوست . مردانگى هر کس ، عبارت است از خلق و خوى و شخصیت
او، اصل و ریشه هر کس عبارت است از عقل و فهم و ادراک ، او چه ریشه و
اصل نژادى بالاتر از عقل ؟
یعنى به جاى افتخار به استخوانهاى پوسیده به دین و اخلاق و
عقل و فهم و ادراک خود افتخار کنید.(18)
تاکیدات رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله درباره بى اساس بودن تعصبات قومى و
نژادى ، اثر عمیقى در قلوب مسلمانان بالاخص مسلمانان غیر عرب گذاشت . به همین
دلیل همیشه مسلمانان اعم از عرب و غیر عرب اسلامن را اغز خود مى دانستند نه بیگانه و و
اجنبى ، به همین جهت مظالم و تعصبات نژادى و تعصبات خلفاى اموى نتوانست مسلمانان غیر
عرب را به اسلام بدبین کند، همه مى دانستند حساب اسلام از کارهاى خلفا جداست و
اعتراض آنها بر دستگاه خلافت همیشه بر این اساس بود که چرا مبه هوانین اسلامى
عمل نمى شود.(19)
ملى گرایى خلاف اسلام است
على (ع ) فرمود: این شکم گنده ها خودشان روزه ها در بستر نرم استراحت مى کنند و آنها
(موالى و ایرانیان ) روزهاى گرم به خاطر خدا فعالیّت مى کنند. و آنگاه از من مى خواهند
که آنها را طرد کنم تا از ستمکاران باشم ، قسم به خدایى که دانه را شکافت و آدمى را
آفرید که از رسول خدا شنیدم فرمود:
به خدا همچنانکه در ابتدا شما ایرانیان را به خاطر اسلام با شمشیر خواهید زد، بعد
ایرانیان شما را با شمشیر به خاطر اسلام خواهید زد.(20)
ایرانیان در یمن
در زمان انوشیروان ، دولت حبشه از طریق دریا به یمن حمله آورد و حکومت این منطقه را
برانداخت .
سیف بن ذى یزن پادشاه یمن به دربار انوشیروان آمد تا از وى یارى جوید و حبشیان را
از یمن بیرون کند.
مورخین نوشته اند، سیف مدت هفت سال در تیسفون (مدائن ) اقامت نمود، تا اجازه یافت که با
انوشیروان ملاقات کند. سیف بن ذى یزن به انوشیروان گفت : مرا در جنگ با حبشیان یارى
کن و گروهى از سربازان خود را با من بفرست تا مملکت خود را بگیرم .
انوشیروان گفت : در آیین من روا نیست که لشکریان خود را فریب دهم و آنها را به کمک
افرادى که با من هم عقیده نیستند بفرستم . پس از مشورت با درباریان و مشاورینش قرار
شد که گروهى از زندانیان را از آنجا اخراج کنند. این راءى به تصویب رسید و مورد
عمل قرار گرفت .
تعداد این جماعت را در حدود هزار نفر نوشته اند و همین جماعت اند که توانستند حبشیان را
که عدد آنها از سى هزار هم بیشتر بود از پا درآورند و همه را هلاک کنند. فرماندهى
ایرانیان در یمن به عهده شخصى به نام ((وهرز)) بود. پس از شکست حبشیان و مردن سیف
بن ذى یزن ، همین وهرز ایرانى که نام حقیقى آن ((خرازاد)) بود در یمن به حکومت رسید
و از دولت ایران متابعت مى کرد.(21)
نخستین مسلمانان ایرانى
حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله در سال ششم هجرى خسرو پرویز را به دین مقدّس
اسلام دعوت کرد. وى از این موضوع سخت ناراحت شد و نامه آنجناب را پاره نمود و براى
باذان ، عامل خود در یمن ، نوشت که نویسنده این نامه را نزد وى اعزام کند. باذان نیز دو
نفر ایرانى را به نام بابویه و خسرو به مدینه فرستاد.
آن دو پیام خسرو پرویز را به آن جناب رسانیدند و این اوّلین ارتباط رسمى ایرانیان
با حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله بوده است .
هنگامى که خبر احضار حضرت رسول به ایران ، به مشرکین قریش رسید، بسیار
خوشوقت شدند و گفتند دیگر براى محمّد خلاصى نخواهد بود زیرا ملک الملوک ایران
خسرو پرویز با وى طرف شده و او را از بین خواهد برد.
نمایندگان باذان با حکمى که در دست داشتند در مدینه حضور پیغمبر رسیدند و منظور
خود را در میان گذاشتند.
حضرت فرمود: فردا بیایید و جواب خود را دریافت کنید. روز بعد که خدمت آن جناب آمدند
حضرت فرمود: شیرویه دیشب شکم پدرش خسرو پرویز را درید و او را هلاک ساخت .
سپس افزود: خداوند به من اطلاع داد که شاه شما کشته شد و مملکت شما بزودى به
تصرف مسلمین درخواهد آمد. اینک شما به یمن بازگردید و به باذان بگویید اسلام اختیار
کند؛ اگر مسلمان شد حکومت یمن همچنان با او خواهد بود. نبى اکرم صلى اللّه علیه و آله
به این دو نفر هدایایى مرحمت فرمود و آن دو نفر به یمن بازگشتند و جریان را به
باذان گفتند.
باذان گفت : ما چند روزى درنگ مى کنیم اگر این مطلب درست از کار درآمد معلوم است که وى
پیغمبر است و از طرف خداوند سخن مى گوید؛ آنگاه تصمیم خود را خواهیم گرفت .
چند روز بعد بر این قضیه گذشت که پیکى از تیسفون رسید و نامه از طرف شیرویه
براى باذان آورد. باذان از جریان قضیه به طور رسمى مطلع شد و شیرویه علت کشتن
پدرش را براى وى شرح داده بود. شیرویه نوشته بود که مردم یمن را به پشتیبانى
وى دعوت کند و شخصى را که در حجاز مدعى نبوّت است آزاد بگذارد و موجبات ناراحتى او
را فراهم نسازد.
باذان در این هنگام مسلمان شد و سپس گروهى از ایرانیان که آنها را ابناء و احرار مى
گفتند مسلمان شدند و اینان نخستین ایرانیانى هستند که وارد شریعت مقدّس اسلام
گردیدند.
حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله باذان را همچنان بر حکومت یمن ابقاء کردند و وى از
این تاریخ از طرف نبى اکرم بر یمن حکومت مى کرد و به ترویج و تبلیغ اسلام پرداخت
و مخالفین و معاندین را سر جاى خود نشانید. باذان در حیات حضرت
رسول صلى اللّه علیه و آله درگذشت و فرزندش شهر بن باذان از طرف پیغمبر به
حکومت منصوب شد. وى نیز همچنان روش پدر را تعقیب نمود و با دشمنان اسلام مبارزه مى
کرد.(22)
مبارزه ایرانیان با ارتداد
اسود عنسى از مرض پیغمبر اطلاع پیدا کرد و پنداشت که نبى اکرم صلى اللّه علیه و آله
از این ناخوشى رهایى پیدا نخواهد کرد. از این رو در یمن ادعاى نبوت کرد و گروهى را
دور خود جمع نمود. عده کثیرى از اعراب یمن پیرامون وى را گرفتند.
ارتداد اسود عنسى ، نخستین ارتدادى است که در اسلام پدید آمد.(23) عنسى با قبایلى
از عرب که پیرامون وى را گرفته بودند به طرف صنعا حکومت مى راند، خود را براى
دفع اسود کذّاب که بر ضد اسلام قیام کرده بود آماده ساخت .
اسود با هفتصد سوار به جنگ شهر بن باذان آمد و بین این دو جنگ سختى در گرفت . شهر
بن باذان در این جنگ کشته شد و این نخستین فرد ایرانى است که در راه اسلام به شهادت
رسید.
اسود عنسى پس از کشتن وى با زن شهر بن باذان ازدواج کرد و بر همه یمن تا حضر موت
، بحرین ، احساء و بیابانهاى نجد و طائف تسلط پیدا کرد و همه
قبائل یمن را مطیع خود ساخت و فقط تنى چند از اعراب تسلیم او نشدند و به طرف مدینه
منوره مراجعت نمودند.
پس از کشته شدن شهر بن باذان ریاست ایرانیان را فیروز و دادویه به عهده گرفتند.
اینان همچنان در طریقه اسلام و متابعت از نبى اکرم صلى اللّه علیه و آله ثابت کاندند و
روش باذان و فرزندش شهر بن باذان را از دست ندادند.
در این بین جریان کشته شدن شهر بن باذان و حوادث یمن به اطلاع حضرت
رسول صلى اللّه علیه و آله رسید و مسلمانان مدینه متوجه شدند که جز ایرانیان و
جماعتى از عرب سرزمین یمن مرتد شده پیرامون اسود کذّاب را گرفتند.(24)
نامه حضرت رسول به ایرانیان یمن
فرمان پیغمبر اسلام براى فیروز، دادویه و جشیش صادر شده بود و اینان ماءمور شده
بودند که با دشمنان اسلام به طور آشکار و پنهان جنگ کنند و فرمان حضرت
رسول صلى اللّه علیه و آله را به همه مسلمانان برسانند. فیروز، دادویه و جشیش
دیلمى فرمان پیغمبر صلى اللّه علیه و آله را به همه ایرانیان رسانیدند.
دیلمى گوید: ما شروع کردیم به مکاتبه و دعوت مردم که خود را براى جنگ با اسود
عنسى مهیا سازند. در این هنگام اسود از جریان مطلع شد و براى ایرانیان پیامى فرستاد
و آنها را تهدید کرد که اگر با وى سر جنگ و ستیز داشته باشند چنان و چنین خواهد شد.
ما در پاسخ وى گفتیم : هرگز سر جنگ با شما نداریم . ولکن اسود به سخنان ما اعتماد
پیدا نکرد و همواره از ایرانیان بیم داشت که امکان دارد وى را از پاى درآورند.
در این گیر و دار نامه هایى از ((عامر بن شهر)) و ((ذى زود)) و چند جاى دیگر رسید. مردم
در این نامه ها ما را به جنگ با اسود تشویق مى کردند و نوید مساعدت و همراهى مى دادند،
سپس مطلع شدیم که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله براى جماعتى دیگر نیز نامه
نوشته اند و فرمان داده اند که از فیروز و دادویه و ریلمى پشتیبانى کنند و آنان را در
مقابل اسود کذّاب یارى نمایند. از این رو ما در میان مردم پشتیبام پیدا کردیم .(25)
کشته شدن پیامبر دروغین
جشیش دیلمى گوید: آزاد، زن شهر بن باذان که در تصرف اسود بود ما را بسیار مساعدت
مى کرد و راهنماییهاى وى ما را سرانجام پیروز گردانید.
دیلمى گوید: به آزاد گفتم : اسود شوهر تو را کشت و همه خویشاوندانت را هلاک کرد و از
دم شمشیر گذرانید و زنان را تصرف کرد.
آزاد که زنى با غیرت و شهامت بود گفت : به خداى سوگند که من مردى را مانند اسود
دشمن نمى دارم ؛ اسود مردى بى رحم است و هیچ حقى را از خداوند مراعات نمى کند و به
محرم و نامحرم عقیده ندارد.
آزاد گفت : شما تصمیم خود با من در میان گذارید، من نیز آنچه در
منزل اسود مى گذرد با شما در میان خواهم گذاشت .
دیلمى گوید: از نزد آزاد بیرون شدم و آنچه بین من و او جریان پیدا کرد به اطلاع
فیروز و دادویه رسانیدم . در این هنگام مردى از در
داخل شد و ((قیس بن عبد یغوث )) را که با ما همکارى مى کرد به
منزل اسود دعوت کرد. قیس به اتفاق چند نفر به
منزل اسود رفتند ولیکن نتوانستند آسیبى به وى برسانند.
در این هنگام بین قیس و اسود سخنانى رد و بدل شد و قیس بار دیگر به
منزل فیروز و دادویه و دیلمى مراجعت کرد و گفت : اینک اسود مى رسد و شما هر کارى که
دلتان مى خواهد با وى انجام دهید.
در این وقت قیس از منزل بیرون شد و اسود با گروهى از اطرافیانش به طرف ما آمد. در
نزدیک منزل در حدود دویست گاو و شتر بود. وى دستور داد همه آن گاوان و شتران را
کشتند.
اسود فریاد زد: اى فیروز! آیا راست است که در نظر دارى مرا بکشى و با من جنگ کنى ؟
در این وقت اسود حربه اى را که در دست داشت به طرف فیروز حواله کرد و گفت : تو را
مانند این حیوانات سر خواهم برید.
فیروز گفت : چنین نیست ؛ ما هرگز با تو سر جنگ نداریم و قصد کشتن تو را هم نداریم :
زیرا تو داماد ایرانیان هستى و ما به احترام آزاد به تو آسیبى نخواهیم رسانید. بعلاوه
که تو اکنون پیغمبرى و امور دنیا و آخرت در دست تو قرار دارد!
اسود گفت : باید قسم یاد کنى که نسبت به من خیانت نکنى و وفادار باشى .
فیروز سخنانى بر زبان راند و با وى همراهى کرد تا از خانه بیرون شدند.
در این هنگام که فیروز به اتفاق اسود از خانه بیرون شده راه مى رفتند ناگهان شنید
که مردى از وى سعایت مى کند، اسود هم به این مرد ساعى مى گوید: فردا فیروز و
رفقایش را خواهم کشت . ناگهان اسود متوجه شد که فیروز گوش مى دهد.
دیلمى گوید: فیروز از نزد اسود مراجعت کرد و جریان غدر و حیله را در میان گذاشت . ما
دنبال قیس فرستاده و او نیز در مجلس ما شرکت کرد. پس ار مدتى مشاوره تصمیم
گرفتیم بار دیگر با آزاد، زن اسود مذاکره کنیم و جریان را به اطلاع وى برسانیم و
از نظر وى نیز اطلاعى به دست آوریم . دیلمى گوید: من نزد آزاد رفتم و موضوع را با
وى در میان گذاشتم و همه قضایا را به اطلاع او رسانیدم .
آراد گفت : اسود همیشه از خود مى ترسد و هیچ اطمینانى به جانش ندارد. هنگامى که در
منزل قرار مى گیرد تمام اطراف این قصر و راههایى که به آن منتهى مى شود مورد نظر
ماءمورین است و حرکت هر جنبنده اى را زیر نظر خود مى گیرند. بنابراین راه
وصول به این ساختمان براى افراد عادى امکان ندارد. تنها جایى که اسود بدون حافظ
و نگهبان استراحت مى کند همین اتاق است . شما فقط در این مکان مى توانید او را دریابید و
او را از پاى درآورند و مطمئن باشید که در اتاق خواب وى جز شمشیر و چراغى چیز
دیگرى نیست .
دیلمى گوید: من از نزد آزاد بیرون شدم و در نظر داشتم از قصر خارج گردم . در این
هنگام اسود از اتاق خارج شد و تا مرا دید بسیار ناراحت گردید. وى در حالى که
دیدگانش از فرط غضب سرخ شده بود گفت : از کجاآمده اى و چه کسى به شما اجازه داد
بدون اذن من به خانه وارد شوى ؟ دیلمى گوید: وى سرم را چنان فشار داد که نزدیک
بود از پا درآیم .
در این هنگام آزاد از دور جریان را دید و فریاد برآورد: اسود از وى درگذر و اگر وى
فریاد آزاد را نشنیده بود مرامى کشت .آزاد به اسود گفت : وى پسر عموى من است و به
دیدن من آمده است . از وى دست بکش . اسود پس از شنیدن این سخنان دست از من برداشت و
مرا رها کرد و من از قصر بیرون شدم و به نزد دوستان خود آمده جریان را با آنان در میان
گذاشتم .
در این هنگام که سرگرم گفتگو بودیم ، قاصدى از طرف آزاد آمد و گفت : وقت فرصت
است و شما مى توانید به مقصود خود برسید، و هر تصمیمى را که در نظر گرفته اید
هر چه زودتر به مرحله عمل درآورید.
به فیروز گفتیم : هر چه زودتر خود را به آزاد برسان . وى به سرعت خود را به آزاد
رسانید. آزاد جریان را کاملا با وى درمیان گذاشت .
فیروز گوید: ما در خارج ساختمانى که اسود در آن زندگى مى کرد راهى از زیرزمین به
اتاق وى باز کردیم و افرادى را در دهلیز آن قرار دادیم تا در موقع لزوم خود را از
خارج به این اتاق برسانند و وى را بکشند.
فیروز پس از این مطالب داخل اتاق شد و با آزاد مانند اینکه به دیدن وى آمده است نشست و
مشغول گفتگو شدند. در این هنگام که فیروز با آزاد سرگرم سخن بود اسود از در وارد
شد و چون چشمانش به فیروز افتاد سخت ناراحت شد.
آزاد هنگامى که ناراحتى اسود را مشاهده کرد غیرتش به جوش آمد و گفت : وى از
خویشاوندان من است و با من نسبت نزدیک دارد.
اسود با کمال ناراحتى فیروز را از اتاق خارج کرد و او را از قصر بیرون کشید.
چون شب شد فیروز، دیلمى و دادویه هر سه نفر تصمیم گرفتند از راه زیرزمین خود را
به اتاق مخصوص اسود برسانند و او را از پاى درآورند.
پس از اینکه مقدمات کشتن اسود را از هر جهت فراهم آوردند، نظر خود را با دوستان و
همفکران خویش درمیان نهادند و موضوع را به اطلاع بعضى
قبائل عرب مانند همدان و حمیر رسانیدند. دیلمى گوید: ما شب دست به کار شدیم و از
زیرزمین راهى به اتاق اسود باز کردیم و خود را به درون اتاق وى رسانیدیم . در میان
اتاق یک چراغ مى سوخت و روشنایى مختصرى از آن مشاهده مى شد. ما به فیروز اعتماد
داشتیم ، زیرا وى مردى شجاع و بى باک و هم زورمند و قوى بود. به فیروز گفتیم :
بنگر در روشنایى چه چیزى مى بینى ؟
فیروز بیرون شد در حالى که مابین او نگهبانان قرار گرفته بودند. هنگامى که بر
در اتاق رسید صداى خرخرى شنید. معلوم شد اسود در خواب فرو رفته و نفیرش بلند
شده است . آزاد زنش نیز در گوشه اى نشسته . هنگامى که فیروز در اتاق رسید ناگهان
اسود از خواب پرید و بلند شد و در جاى خود نشست و فریاد برآورد: اى فیروز مرا با
تو چکار است ؟!
در این هنگام فیروز متوجه شد که اگر مراحعت کند به دست نگهبانان کشته خواهد شد و آزاد
نیز هلاک خواهد شد. ناگهان خود را به درون اتاق افکند و خویشتن را به روى اسود
انداخت و با وى گلاویز شد و مانند شتر نر بر وى حمله آورد و سرش را گرفت و او را
خفه کرد. هنگامى که مى خواست از اتاق بیرون رود آزاد گفت : مطمئن هستى که این مرد کشته
شده و جانش از کالبدش درآمده است ؟
فیروز از اتاق بیرون شد و جریان را به اطلاع ماها که در کنار دهلیز زیرزمینى بودیم
رسانید. ما نیز داخل اتاق شدیم ، در حالى که اسود کذّاب هنوز مانند گاو فریاد برمى
آورد. سپس با کارد بزرگى سرش را از تن جدا کردیم و بدین طریق منطقه یمن را از
وجود ناپاکش پاک ساختیم .
در این لحظه اضطرابى در حوالى اتاق مخصوص وى پدید آمد و سر و صدا بلند شد.
نگهبانان از اطراف و اکناف به طرف ساختمان مسکونى اسود آمدند و فریاد برآوردند:
چه شده است ؟
آزاد زن اسود گفت : موضوع تازه اى نیست ، پیغمبر در
حال نزول وحى است ! و در اثر وحى بدین حالت افتاده است و بدین طریق نگهبانان از
اطراف اتاق پراکنده شدند و ما از خطر جستیم .
پس از رفتن نگهبانان بار دیگر سکوت فضاى اتاق را فرا گرفت و ما چهار نفر (یعنى
فیروز، دادویه ، کشیش دیلمى و قیس ) در این فکر افتادیم که رفقاى خود را چگویه از
این جریان مطلع سازیم . در نظر گرفتیم فریاد بزنیم که اسود را کشتیم و همین
نظریه را در هنگام طلوع فجر به مرحله عمل درآوردیم .
پس از طلوع فجر شعارى را که قرارمان بود با صداى بلند اعلام کردیم و در آخر این
فریاد مسلمانان و کفار رسیدند و از وقوع قضیه بزرگى اطلاع پیدا کردند.
دیلمى گوید: سپس شروع کردم به اذان گفتنم و با صداى بلند گفتیم : اشهد او
محمّدا رسول اللّه و اعلام کردم که ((عیهله )) یعنى اسود کذّاب دروغ مى گفت و بدون
حق خود را پیغمبر معرفى مى کرد. در این موقع سر او را به طرف مردم افکندم .
پس از این جریان گروهى از نگهبانان وى که کشته شدن او را مشاهده کردند شروع کردند
به غارت قصر وى و هر چه در آن بود به یغما بردند و به طور کلى در یک لحظه آنچه
در آن کاخ جمع شده بود از بین رفت و تار و مار شد. بدین طریق یک ادعاى
باطل و دروغ که موجب قتل نفوس بى شمارى گردید نابود شد.
پس از این به اهل صنعا گفتیم هر کس یکى از اصحاب عنسى را مشاهده کرد دستگید کند.
بدین ترتیب گروهى از یاران اسود توقیف گردیدند.
هنگامى که طرفداران اسود از جایگاه خود درآمدند مشاهده کردند هفتاد نفر از رفقاى انها
مفقودالاثر مى باشند. دوستان اسود جریان را براى ما نوشتند. ما نیز براى آنان نوشتیم
آنچه را که آنها در دست دارند براى ما واگذارند و ما نیز آنچه در در اختیار داریم به زمین
خواهیم گذاشت .
این پیشنهاد به مرحله درآمد ولیکن یاران اسود بعد از این نتوایستند همدیگر را ملاقات
کنند و تصمیمات جدیدى بگیرند و ما کاملا از شر آنان آسوده شدیم . اصحاب اسود بعد
از کشته شدن وى به بیابانهاى بین صنعا و نجران پناه بردند و دیگر از مداخله در امور
ممنوع شدند. در این هنگام کلنه عمال و حکام حضرت
رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله به طرف مرکز حکومت خود رفتند و بار دیکر اوصاع و
احوال به حال عادى برگشت .
خبر کشبه شدن اسود به سرعت به اطلاع مسلمانان در مدینه منوره رسید.
عبداللّه بن عمر روایت مى کند: در شبى که اسود کذّاب کشته شد از طریق وحى خبر کشته
شدن وى به اطلاع نبى اکرم صلى اللّه علیه و آله رسید و حضرت فرمودند: عنسى کشته
شد و قتل وى به دست مبارک که از یک خانواده مبارک مى باشد واقع گردیده است .
مسلمانان از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله )پرسیدند: کدام مرد وى را کشت ؟
فرمود: فیروز.
ایام حکومت و ریاست اسود در یمن و نواحى آن سه ماه به
طول انجامید.